جدول جو
جدول جو

معنی بق قجه - جستجوی لغت در جدول جو

بق قجه(بُ قُ جِ)
دهی از دهستان کوکلان است که در بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس واقع است و 480 تن سکنه دارد. آب از چشمه سار. محصول آنجا غلات، حبوب، لبنیات، ابریشم و صیفی. شغل اهالی آن زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان بافت پارچه های ابریشمین و نمدمالی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، باقی مانده ها و تتمه ها. (ناظم الاطباء) : نصر با بقایای لشکر بقوش رفت. (ترجمه تاریخ یمینی)، مانده ها. بقایای مالیاتی: علی بن نصر بن هارون را که وزیر عضدالدوله (بود) بگرفت و اموال و بقایای عمال که در تصرف او بود بستد. (ترجمه تاریخ یمینی). باقی املاک بفروخت و از عهدۀ بقایا که بر او متوجه بود بیرون آمد. (ترجمه تاریخ یمینی). و مجموع اموال از مردم هر مملکتی بستد و جمع کرد تا غایتی که ایشان را هیچ نماند و این سال را سال موانید نام نهادند یعنی سال بقایا پس بقایای همه شهرها مستخلص گردانیدند و محصل کردند مگر بقایای اصفهان که در آن تأخیر افتاد بسبب اهل قم که در ادای آن تمرد و سرکشی میکردند و از ادای بقایا امتناع مینمودند. (تاریخ قم ص 30)، آثار و رسوم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(یَ دَ / دِ)
جهنده چون برق. تند و سریع:
برق جه بادگذریوزدو و کوه قرار
شیردل پیل قدم گورتک آهوپرواز.
منوچهری.
آمد به عیدگاه چو سرو آن بچهره گل
بر برق جه براقی گلگون شده سوار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ هَِ)
مرکّب از: بر فارسی + وجه عربی، بطور. بطریق . (ناظم الاطباء)، بر سبیل : سیم کافی ناصح که خراج و جزیت... بر وجه استقصاء بستاند. (کلیله و دمنه)،
- بر وجه تعجیل، بچابکی. بطور چابکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَجْهْ)
مرکّب از: بی + وجه عربی، که وجهی ندارد. که محلی ندارد. بی دلیل: و اگر بر وفق تصور خویش در آن تصرفی نمایند بلاکلام بی وجه و ناصواب افتد. (تاریخ رشیدی)، رجوع به وجه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
نوعی قلقاس. لوف. صلیان. سبط. (دزی ج 1 ص 102). صاحب اقرب الموارد در ذیل لوف آرد: نباتی است دارای برگهای سبز که بر روی زمین گسترده شود و نی مانندی در میان آن پیدا آید که میوه بر سر آن پدید آید و آنرا پیازی شبیه پیاز دشتی است و نزد عوام از گیاهان دارویی باشد
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ قَ)
بانگ کوزه در آب و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پریشان گفتن و طول دادن سخن را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). پرحرفی کردن. وراجی کردن. (دزی ج 1 ص 102).
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
مرد بسیارگوی، تاء برای مبالغه است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ جَ)
بازی است که آن را عظم وضاح نیز نامند. (منتهی الارب). یک نوع بازی است مر تازیان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اخم کرده
فرهنگ گویش مازندرانی